زنجیر شده در سیل
این بیستمین وب نوشتم در این بلاگ است و قصد بر نوشتن از سرزمینم دارم...
خوانسار
زیاد از روز تو ،از روز خوانسار فاصله نگرفتیم.
میخواهم بنویسم که نگاه نااهلان چه بر سر تو آورده،میخواهم بنویسم گزاف گویی ها چه با تو کرده.
تا اوان جوانی در تو زیستم و از هوای ناب تو استشمام کردم. نگاهم را غرق مهربانی و سرسبزی تو ساختم و اکنون... جوانی ام !!!
این فریاد من نیست.فریاد همه جوانانی از جنس و نسل من است که می خواهند در سرزمینشان نام آور باشند و تجربه کنند تا دیگرگونه سرزمینی بسازند، فریادی که در گلوی همه ما خفه شد،بغض شد و چنگ به روحمان کشیده و میکشد...
خوانسار بشنو فریاد جوانانت را که قربانی نگاه هرزه ناپاک مردمان روزگار شده.
بشنو فریادمان را از گلویی که در چنگال متحجرین مظلوم نمایی، که "لجن گستر" زیبایی تو شده اند و راه نفس را بر تو تنگ آورده اند.
چه بر سر فرزندان بزرگ تو آمده که هیچکس یاد از نامشان نمیکند؟ "غضنفری" ها و "محمودی" ها و "ادیب" های تو قربانی کدام پتک زمان شده اند؟؟ در کدام گورستان دفن شدند؟
خوانسار بیدار شو ... در برابر نااهلان قیام کن... سخن از جوانی و شور و خدا به میان بیاور ...
نامت از "چشمه"های جوشانت پدیدار شد که نشانی بر تکاپو و جوانی و انگیزه داشت. ولی حال بنگر چگونه "چادر سیاه" بر سرت کشیدند و تو را "ماتم کده"ای ساختند که نامش در سراسر افلاک غوغا کرده...
به اصلت بازگرد... بگذار دل و دین بار دیگر درکنار هم متجلی شوند. بگذار فلسفه و علم و موسیقی و فقه در کنار هم متبلور شوند...
نگذار حرف نااهلان خاری بر دل نازکت شود. بیدار شو و همچون کوه در میان "سیل" قد علم کن... بگذار برق چشمانت نور را به پشت "سیل" ببرد ...
خوانسار ... از بند سیل رها باش
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دست در نوشتن مطلب فوق داشتم که مطلب وشکو عزیز را خواندم. و از اینجا به بعد متأثر از مطلب وشکو نوشته شده .
خوانسار بزرگ شهری بود که انحطاط تاریخ بر رخش پنجه کشید و به حال امروزش درآورد.
تقصیر از خود ماست. خودمان باید سالها پیش قد علم میکردیم... باید فریاد بر سر مدیران و مریدانی برمی آوردیم که بر سر شهرمان سنگ کوبیدند.
بر سر گرگ صفتانی که با نوای دلسوزی برای شهر حلقه های خود را به هر بهانه و به هر قیمت به بالاتری ها وصل کردند تا از قِبَل آنان خودشان و فرزندانشان نانی به کف آرند و آبی به راه زنند.
مدیرانی که صرف گذران وقت و کسب نام و "اتصال به اَبَر حلقه ها" بر کرسی های شهر تکیه زدند و وقتی برخاستند جز تکه صندلی شکسته چیزی به یادگار نگذاشتند.
نا مدیرانی که به اسم مردم نازنین شهر از هرنوع جفایی که از چنگال کثیفشان برمی آمد دریغ نکردند.
و تاوانش را همه جوانانی دادند که با دلی پاک سنگر آن پلیدان زشت سیرت شدند.
گرگها!! دیگر در شهرمان جز گوسفندانی پیر چیزی نگذاشتید... بروید و بگذارید کمی نفس بکشیم.
بیست اردیبهشت امسال تجلی حضور جوانی بود... تجلی خوانساری جدید
مدیران بر صندلی های محکمشان تکیه زده بودند و به اسم شهر باز حلقه های خود را بستند.
بی آبروها از پشت درها ترسان و لرزان نظاره گر غوغای مردمان شهر بودند و شب هنگام به فکر دسیسه های تازه...
از بین شما ردیف اولی ها که همه شیپور مردمی بودن بر دهان گرفتید جز یک نفر هیچکس با مردم نماند... جلوی دوربین ها خوب رقص سخن کردید ولی بگذارید از "حَسَنِ" شهرمان اسم ببرم که همه چیز را بر گرده کشید تا "روز خوانسار" هرچند نیمه کاره، به ثمر بنشیند.
شرم بر شما که به بهانه خوانسار و مردم هر نامردمی که از چنگال پلیدتان بر می آمد انجام دادید... شرم بر شما
و ذر آخر به همه مردمان پاک سرزمینم که به هر بهایی و با هر سطح از نگاه دل در کف گذاشته بودید و در زنده کردن مادر مهربانمان،"خوانسار"؛ شریک شدید درود میفرستم. شما نه به فکر حلقه ها بودید و نه به فکر "ترکش پراکنی"!!! آمده بودید برای صله ارحام.
جوانان شهر من، آگاه باشید و بیدار، فکر شما ترس آورترین موجود برای گرگهاست. نگذارید گَرتِ دنیا گرایی به چشمانتان بنشیند و باز زنجیره قربانی دادن ادامه پیدا کند. نگذارید فرزندانمان مانند ما قربانی چنگال نااهلان شوند. زنده باشید و جوان. تا آخرین لحظه.
نگاهتان روشن ، فکرتان بهاری
امیر صانعی خوانساری
اردیبهشت 93